درباره وبلاگ

به وبلاگ ترنم کزازی خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ترنم و آدرس dokhtaramtaranom.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 26
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 168
بازدید کل : 162231
تعداد مطالب : 190
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


ترنم کزازی
شنبه 1 شهريور 1393برچسب:داستانک, :: 11:44 ::  نويسنده : ترنم کزازی       

شب‌هنگام وقتی همه شاگردان مدرسه خوابیده بودند، شیوانا زیر درختِ بزرگ وسط مدرسه، یکی از شاگردان تازه‌وارد را دید که زانوی غم به بغل گرفته و به جوی آب مقابل خود خیره شده است.

شیوانا نزد او رفت، کنارش نشست و دلیل اندوهش را پرسید. شاگرد گفت: "من هیچ امیدی به آینده ندارم. دیگر نمی‌دانم امید چه شکلی است و چگونه می‌توان آن را به دست آورد. احساس می‌کنم زندگی‌ام بی‌معنا و بی‌هدف شده و به پایان خط رسیده‌ام. کسی که دوستش داشتم و قرار بود شریک زندگی‌ام شود، امروز به من پیغام داده که از تصمیم خود منصرف شده و قصد دارد با یکی بهتر از من ازدواج کند. از آن لحظه‌ احساس می‌کنم دیگر هیچ امیدی به زندگی ندارم."

شیوانا با لبخند گفت: "شاید حق با تو باشد! اما سوالی شخصی در مورد خودت دارم؟"
شاگرد با کنجکاوی سرش را بالا گرفت. شیوانا گفت: "تو که تا صبح نمی‌خواهی این‌جا بنشینی!؟ برنامه‌ات را از الان تا هر زمانی که دوست داری برایم بگو!"

شاگرد گفت: "کمی که هوا خوردم و حالم بهتر شد لباسم را عوض می‌کنم و به بستر می‌روم. فردا صبح زود از خواب بیدار می‌شوم و بعد از تمرینات ورزشی صبحگاه مدرسه سر میز صبحانه می‌نشینم و بعد از آن هم به کلاس درس می‌آیم و مطابق برنامه مدرسه پیش می‌روم. این چه ربطی به ناامیدی من دارد؟"

شیوانا با لبخند گفت: "آیا مطمئنی امشب که می‌خوابی فردا صبح حتما بیدار می‌شوی!؟ چه تضمینی وجود دارد که خواب امشب تو آخرین خواب تو نباشد!؟"

شاگرد لبخند تلخی زد و گفت: "راستش هیچ ضمانتی نیست! بعید نیست این آخرین خواب زندگی من باشد! حیات و مرگ من دست خداست."

شیوانا گفت: "بنابراین تو با وجودی که هیچ اطمینانی از بیدار شدن در سپیده‌دم فردا نداری اما با این حال باز برای فردایت برنامه می‌ریزی! این همان امیدی است که گمان می‌کنی نداری!

امیدی که در جست‌وجویش هستی این شکلی است! یعنی با وجودی که نمی‌بینی‌اش اما به آن تکیه می‌کنی و به پشتوانه آن برنامه می‌ریزی و به پیش می‌روی.

ما آدم‌ها برخلاف آن‌چه تصور می‌کنیم امیدمان هیچ‌گاه نمی‌تواند وابسته به آدم‌ها و اتفاقات اطرافمان باشد. زندگی و زنده بودن نیرویی است که خودش ما را وادار به امید داشتن می‌کند. البته انکار نمی‌کنم که در زندگی بعضی اوقات اتفاقات ناخوشایندی رخ می‌دهد و حتی با آدم‌هایی روبه‌رو می‌شویم که سعی می‌کنند با زخم زدن به ما نفعی ببرند و با تنها گذاشتنمان به ما احساس ناامیدی منتقل کنند. اما حقیقت این است که امید ما برای ادامه زندگی، هیچ ربطی به این آدم‌ها یا اتفاقات دیگر ندارد. امید یعنی چشم‌انتظار تغییر بودن با وجودی که نمی‌دانی این تغییر چگونه رخ می‌دهد. لازمه آن هم تکیه کردن به موجودی برتر است که زنده بودنمان را مدیون او هستیم. دست از این توهم ناامیدی بردار و برای فردایی که حتما بهترین آغاز زندگی توست برنامه‌هایی پر از اقتدار بریز. برخیز و گذشته را از تصرف آینده‌ات ناامید ساز! آن که امروز تو را تنها گذاشت باید در همان گذشته رها شود. او تعلقی به آینده پرامید تو ندارد و این تو هستی که نباید از آینده روشنی که مقابل توست هیچ سهمی به او بدهی."

شاگرد لبخندی زد و از جا بلند شد و به سمت خوابگاه حرکت کرد. شیوانا از او پرسید: "حال بگو الان چه احساسی داری؟!"
شاگرد با لبخند گفت: "احساس آرامش می‌کنم. احساس می‌کنم فردا حتما اوضاع بهتر خواهد شد!"
شیوانا با لبخند گفت: "این احساس باشکوه را هرگز از خودت دور نساز! این همان امیدی است که می‌گفتی گم کرده‌ام!"

 



دو شنبه 2 ارديبهشت 1392برچسب:داستانک, :: 9:6 ::  نويسنده : ترنم کزازی       

دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ‌ها بحث مى‌کرد
            معلم گفت: از نظر فيزيکى غيرممکن است که نهنگ بتواند يک آدم را
            ببلعد زيرا با وجود اينکه پستاندار عظيم‌الجثه‌اى است امّا حلق
            بسيار کوچکى دارد
            دختر کوچک پرسيد: پس چطور حضرت يونس به وسيله يک نهنگ بلعيده شد؟
            معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌تواند آدم را
            ببلعد. اين از نظر فيزيکى غيرممکن است
            دختر کوچک گفت: وقتى به بهشت رفتم از حضرت يونس مى‌پرسم
            معلم گفت: اگر حضرت يونس به بهشت نرفته بود چى؟
            دختر کوچک گفت: اونوقت شما ازش بپرسيد


******************************
يک روز يک دختر کوچک در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش که داشت آشپزى
مى‌کرد نگاه مى‌کرد
ناگهان متوجه چند تار موى سفيد در بين موهاى مادرش شد
از مادرش پرسيد: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفيده؟
مادرش گفت: هر وقت تو يک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوي، يکى از
موهايم سفيد مى‌شود
دختر کوچولو کمى فکر کرد و گفت: حالا فهميدم چرا همه موهاى مامان بزرگ سفيد شده


******************************
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم
داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين
عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده



    ******************************
    بچه‌ها درناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود
    که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست
    در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر
    چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 190 صفحه بعد